پیمان معادی، سینما را با فیلمنامه نویسی آغاز کرد و سپس به بازی در دو فیلم دربارۀ الی (۱۳۸۷) و جدایی نادر از سیمین (۱۳۸۹) به شهرت رسید و مدتی را نیز به بازی در فیلمها و مجموعههای خارجی گذراند که هنوز هم ادامه دارد. او از سال ۱۳۹۰ با ساخت «برف روی کاجها» به جرگۀ کارگردانها پیوست. فیلم «بمب: یک عاشقانه» دومین ساختۀ معادی است که فیلمنامه را نیز خودش نوشته است. ماجرایی که در زمان موشکباران تهران میگذرد.
داستان فیلم در سه خط روایی میگذرد. خط اول، قصۀ ایرج ذکایی (پیمان معادی) ناظم مدرسه است که با همسرش میترا (لیلا حاتمی) که زبان انگلیسی تدریس میکند، در دوران قهر به سر میبرد. ایرج به سبب آنکه فکر میکند میترا به برادر او علاقه دارد، غیرتمند شده است. خط دوم قصه، ماجرای مدرسه و معلمان آن است و نقشی که مخصوصاً آقای دانشپسند (سیامک انصاری) به عنوان مدیر خشن «مدرسۀ روش نو» ایفا میکند. خط سوم، دربارۀ پسر نوجوانی به نام سعید (ارشیاء عبداللهی) است که با والدینش در همسایگی ایرج زندگی میکنند. سعید در پناهگاه و در هنگام موشکباران، عاشق سمانه (نیوشا جهانی) میشود، یک جنگزده که با خانوادهاش به تهران مهاجرت کردهاند. هر دوی آنها در کلاس دوم راهنمایی تحصیل درس میخوانند و سعید نامهای برای او مینویسد...
فیلم بمب، یک قصۀ از دست رفته است؛ یک موقعیت تازه که میتوانست به اثری خوب و به یاد ماندنی تبدیل شود. اما در شکل کنونی، ظاهراً بازگوکنندۀ عقدههای روانی جناب کارگردان فیلمنامهنویس است که برای تصویر کردن آنها، حتی واقعیات بدیهی را انکار میکند. این موضوع البته در نشست خبری فیلم در جشنوارۀ فجر نیز عنوان شد که کارگردان اذعان داشت که ماجرای تنبیه شدن دانشآموزان توسط ناظم، در دوران مدرسه برای خود او رخ داده است.
مشکل اصلی فیلم، در عدم وفاداری به واقعیتها است. طراحی صحنۀ فیلم (محسن شاهابراهیمی)، باسمهای جلوه میکند. نمای طولانی تیتراژ که با گونیهای شن در دکور میدان ژاله (شهرک سینمایی) فیلمبرداری شده، ما را به یاد روزهای انقلاب و سال ۱۳۵۷ میاندازد. صف طولانی از پیتهای نفت نیز یادآور همان دوران اعتصاب کارکنان نفت در زمستان ۱۳۵۷ است که با پیروزی انقلاب مرتفع شد. اما اندکی بعد متوجه میشویم که فیلم در اسفند ۱۳۶۶ میگذرد! یعنی جناب فیلمساز حتی نمیداند که در موشکباران تهران، سنگرهای شهری و صفهای نفت وجود نداشتند.
یکی دیگر از موارد فاجعهبار فیلم این است که اصلاً معلوم نمیشود که حملات دشمن به تهران آیا بمباران هستند یا موشکباران. نشانههایی از هر کدام از آنها، در فیلم وجود دارد:
۱. نشانههای بمباران: نام فیلم، آژیر خطر، قطع سراسری برق، صدای شلیک توپهای ضد هوایی
۲. نشانههای موشکباران: ردّ موشک در آسمان، دیالوگ میترا (لیلا حاتمی) که با یک موشک ممکن است که ما دیگر زنده نباشیم، و زمان وقوع داستان یعنی اسفند ۱۳۶۶ که اولین موشکها به تهران رسیدند
یادآوری میکنم که حملات عراق به شهر تهران از ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ تا زمستان ۱۳۶۶، با پرواز هواپیماهای جنگی و پرتاب بمب و راکت صورت میگرفتند. در این اوقات، چراغهای شهر خاموش میشدند و توپهای ضد هوایی شلیک میکردند تا با ایجاد یک جبهه آتش، به هواپیماهای دشمن اجازه ندهند که ارتفاع خود را کاهش داده، راکتهای خود را رها سازند.
اما موشکهای اسکاد بیِ بعثیها، از یک هفته مانده به نوروز ۱۳۶۷ به تهران رسیدند. در این حملات، نه صدای آژیر خطر به گوش میرسید و نه برق شهر قطع میشد. قاعدتاً توپهای ضد هوایی نیز شلیک نمیشدند. همه غافلگیر بودند و چند روز طول کشید تا مسئولان اعلام کردند که این انفجارها در اثر اصابت موشک است. مخصوصاً که سرعت زیاد موشکها، اعلام خطر را غیرممکن میکرد. اما چندی بعد، مسئولان پدافند هوایی به این توان رسیدند که مسیر موشکها را تشخیص دهند و دقایقی قبل، اعلام خطر کنند.
فیلمساز ابا دارد از اینکه زمان دقیق قصۀ خود را اعلام کند. چون احتمالاً خودش آن زمان در تهران نبوده و از جزئیات ماجرای فیلمش بیخبر است. اما برای ما که آن دوران در تهران ماندیم و حتی در تعطیلات نوروز نیز عمداً به مسافرت نرفتیم حوادث جنگی فیلم، مضحک جلوه میکند.
بعد از کنفرانس خبری جشنوارۀ فجر، از جناب معادی سوال کردم که آیا مشاور نظامی داشته است. جوابش مثبت بود. سپس پرسیدم که حملات دشمن در فیلم شما، آیا بمب هستند یا موشک. جواب داد: موشک! من یادآوری کردم که در زمان موشکباران، شلیک توپ ضد هوایی معنا ندارد. همچنین قطع برق برای آن صورت میگرفت که خلبانان عراقی، مکان شهر را تشخیص ندهند. پس در موشکباران چرا باید برق تهران قطع شود؟! اما او باز هم تأکید داشت که مشاور نظامی به ما اینطورگفته و ما خطا نکردهایم!!
در فیلم، آقای دانشپسند مدیر مدرسه (سیامک انصاری) اشاره دارد که هفت سال و نیم از جنگ گذشته است. یعنی فیلم در اسفند ۱۳۶۶ و در ایام امتحانات ثلث دوم مدارس رخ میدهد. اما نشانههای دیگری در فیلم وجود دارند که حتی این را هم نقض میکنند. از جمله، صندوق انار اهداییِ پدر میترا (با بازی محمود کلاری) که قاعدتاً نمیتوانسته در اسفند ماه وجود داشته باشند. چون انارها حتی همین الان هم که سردخانهها گسترش چند برابری پیدا کردهاند، تا اسفند ماه دوام نمیآورند.
تمسخرهای فیلمساز به نظام آموزشی نیز از بیهویتی این فیلمساز حکایت دارند. این خبط را اولین بار عباس کیارستمی با فیلم مشق شب (۱۳۶۷) مرتکب شد و مراسم صبحگاه مدرسه و عزاداری در ایام فاطمیه را تمسخر کرد و مورد انتقاد سید مرتضی آوینی واقع شد. دو سال قبل نیز فیلم آباجان (۱۳۹۵) به بمباران یک دبستان در زنجان در زمان جنگ اشاره میکرد و فرصتی جست تا معلم مدرسه (حمیدرضا آذرنگ) را تریاکی نشان دهد. و بعد هم کارگردان فیلم (هاتف علیمردانی) اذعان کرد که در همان مدرسه درس میخوانده است. او نیز از قضا نسبت به عشقهای فرو خوردۀ دهۀ ۱۳۶۰ عقده داشت و اعتراف کرد که فرار زوج عاشق فیلمش از خانواده ادای دین به آن دوران بوده است. میخواستم یادآوری کنم که پیمان معادی و هاتف علیمردانی، عقدههای روانی دوران تحصیل خود را بازگو میکنند.
انتقاد به نظام آموزشی حتی در وجه صحیح آن، همچون دشنامگویی به والدین تلقی میشود. چرا که همۀ انسانها محصول نظام آموزشی هستند. نمیتوان بر شاخهای نشست و بن را برید. و این را جناب معادی، بسیار بهتر از ما باخبر است. مشکل او متأسفانه عدم صداقت است به گونهای که فیلمش حتی به واقعیت وفادار نیست؛ چنانکه متذکر شدیم.
به برخی کنایههای فیلمساز به نظام آموزشی توجه کنید: نام مدرسه (روش نو!)، خشم عجیب و فحاشیهای مکرر مدیر مدرسه، تنبیههای نو به نوی دانشآموزان با چوب و نواختن سیلی و خودکار گذاشتن لای انگشت، یک لنگه پا ایستادن و غیره، ریاکاری معلمان با آوازخوانی در غیاب مدیر مدرسه، سفارش ریاکارانۀ مدیر برای شرکت در نماز جماعت، شعارهای ضد استکباری که قاعدتاً برای کسی چون معادی که در امریکا متولد شده، دلالت بر تمسخر او دارند.
و از همه مهمتر قصۀ عاشقانۀ فیلم است که مضحک و بلکه مستهجن جلوه میکند. نه میتوان غیرت ایرج و قهر او با همسرش را درک کرد و نه عشق پسر ۱۴ ساله به دختر همسالش را در تاریکی پناهگاه و در زیر موشکهای دشمن. و پیام اصلی فیلم نیز ظاهراً همین است. جنگ و جدال و مرگ بر استکبار و صهیونیسم را کنار بگذارید و به همدیگر عشق بورزید، آن هم از نوع غیر افلاطونیاش.
یکی دیگر از موارد مشمئز کننده، ساندویچ خوردن ولعآمیز سرباز در نمای ابتدایی فیلم است. چیزی که البته به داستان فیلم ربطی ندارد. این نما به نظر بنده، نوعی ادای دین پیمان معادی به کیارستمی است. یادآوری میکنم که عباس کیارستمی در اغلب فیلمهایش جمهوری اسلامی را یک حکومت میلیتاریسمی جلوه میداد. برای نمونه، به این موارد توجه کنید:
۱. کلوزآپ (۱۳۶۹): تصویر خشن سلاحها و سربازان فراوانی که برای دستگیری متهم میآیند و غیره
۲. زندگی و دیگر هیچ (۱۳۷۰): سربازان حفاریکننده و مارش نظامیِ بیمناسبت
۳. زیر درختان زیتون (۱۳۷۳): اتومبیل و لباسِ نظامی کارگردان (محمدعلی کشاورز) و صدای شلیک تیرِ بیجهت در پایان سکانس کوهستان
۴. طعم گیلاس (۱۳۷۶): سرباز سکانس ابتدایی و رژۀ انتهایی سربازان که اصلاً به موضوع فیلم دخلی ندارند
۵. کلید (۱۳۶۵/ ساختۀ ابراهیم فروزش) که فیلمنامهاش را کیارستمی نوشته و خانۀ آن فیلم، نمادی است از جمهوری اسلامی و پدری که اورکت نظامیاش بر چوبلباسی است و کلید خانه نیز از قضا در زیر آن پنهان شده.
این خائنان وطن هستند که طریق کدخدا و شیطان بزرگ را در خانهها میگشایند. برائت کردن از اینها از مبارزه با شیطان بزرگ مهمتر است.
*امیر اهوارکی
ارسال نظر